< head >
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انتظار

دل منی

عاشق                           عاشق تر

نبود در تار و پودش           دیدی گفت عاشقه عاشق

@@@@@@@@@   نبودش  @@@@@@@@@@

امشب همه جا حرف  از آسمون و مهتابه  ،  تموم خونه دیدار این خونه

فقط  خوابه ، تو که رفتی هوای  خونه تب داره  ،  داره  از درو دیوارش غم

عشق تو می باره ، دارم می میرم از بس غصه خوردم ،  بیا بر گرد تا ازعشقت

نمردم، همون که فکر نمی کردی نمونده پیشت، دیدی رفت ودل ما رو سوزوندش

حیات خونه دل می گه درخت ها همه خاموشن، به جای کفتر و  گنجشک  کلاغای

سیاه پوشن ،  چراغ  خونه  خوابیده  توی  دنیای خاموشی  ،   دیگه  ساعت رو

طاقچه شده کارش فراموشی  ،  شده کارش فراموشی  ،  دیگه  بارون  نمی

باره  اگر چه  ابر سیاه  ،  تو که  نیستی  توی  این خونه ،   دیگه  آشفته

بازاریست  ،  تموم  گل ها  خشکیدن مثل خار بیابون ها ،  دیگه  از

رنگ  و رو رفته ، کوچه و خیابون ها ،،، من گفتم و یارم گفت

گفتیم و سفر کردیم،از دشت شقایق ها،با عشق گذرکردیم

گفتم اگه من مردم ، چقدر به من وفاداری، عشقو

به فراموشی ،چند روزه تو می سپاری

گفتم که تو می دونی،سرخاک

تو می میرم ، ولی

تا لحظه مردن

نمی گیرم

دل از

تو


[ سامان آزادبخت ] [ نظر ]


آخه تا کی

 

 

 

نامه ام به خدا :

پروردگارا..! این نامه را بنده ای بندگان تو بتو مینویسد که بدبختی بمفهوم وسیع کلمه در زندگی بی پناهش بیداد میکند،

بعظمت تردید ناپذیرت سوگند،همین حالا که این نامه را بتو مینویسم آنقدر احساس بدختی میکنم که تصورش-حتی برای تو که تنها پناگاه تیره بختانی امکان پذیر نیست.......

میدانی..خدا سرنوشت دردناکی که نصیب زندگی تنهای من شده صرفا زائیده یک امر تصادفی است...

مگر زندگی جز ترادف تصادفات،چیز دیگری هم هست؟..نه،خدا بخدا نیست....بیست و یک سال پیش من بد بخت به دنیا آمدم...بخت سیاه من حتی آنقدر بمن یاری نکرده بود که وجودم تجلی دهنده وجود پدرم باشد،...

تا آن زمان علیرغم بیماری که داشتم،زرق و برق ثروت هرگز نگذاشته بود،که من در مقابل پسرانی که تو سالمشان  آفریده بودی احساس تحقیر کنم..تنها هنگامی که بیماری دیگر سایه نامیمون خود رابر چهره ام افکند،برای نخستین بار احساس کردم که تا چه پایه محرومم...!!

در دوران تحصیلی همیشه شاگرد اول بودم ،چه شاگرد اول بدختی شب و روز سروکارم با کتاب بود،همه تلاشم این بود که نقصان درون خود را با کمال باطن جبران کنم،زهی تلاش بیهوده......

دوران بلوغم بود،همه ی سلول های بدن درمانده ام از من،(من)و(احساسات)متقابلی می خواستند ... دلم وحشیانه آرزو میکرد که بخاطر عشق یک جوانهرچقدر هم وامانده،بطپد..

نگاهم سرگردان نگاه عاشقانه ای بود که با تصادم ان در زیردلم یک لرزش خفیف وسکر آور،وجودم را برقص آورد.......

می خواستم وازصمیم قلب آرزومیکردم که هر یک از طپش های قلبم انعکاس ناله ی شبانه عاشقی باشد که کمال سعادتش تعقیب سایه عشق من میبود...

دلم می خواست از ماوراء نفرت اجتناب ناپذیری که زائیده بیماری نفرت انگیز من بود،جوانی از جوانان روزگار،دلم را میدید،ومیدید که دلم تا چه حد دوست داشتنی است،تا چه پایه میتواند دوست بدارد. ...

اما در این دوران ظاهر بین ظاهر پرست دل ضاحب دلان را آشنائی نیست......!!!!

برغم آرزوئی که داشتم هرگز نه جوانی سراغ جوانی مطرودم را گرفت،نه دلی بخاطر تنهائی دلم گریست....

هرشب به او بدل بیکسم قول میدادم که فردا ...مونسی برایش خواهم یافت....

آه....ای سرنوشت البار....ای زندگی مطرود..؟؟

نگاههای نگران و ترحم آمیز خانواده ام بدتر از همه چیز استخانهایم را آب میکرد،هیچ دلم نمی خواست قابل ترحم باشم... اما مگر با خواستن دلم بود؟.

قابل ترحم بودم. علتش هم خیلی یاده بود نه بدنی سالم داشتم .. و نه .. آه !

خدادندا ! در باره خودم دیگر چه بگویم !

***

با خاطری نگران، خاطری بینهایت نگران و آشفته ، برای تسلی دل تسلی ناپذیرم به شعرا و نویسندگان بزرگ پناه بردم.. چه شبها که در دوزخ دانته هاج و واج ماندم و سوختم . و در عزای مرگ جانخراش ( گوریو )ی واژگونبخت ، چه فلسفه های وحشتناک که در باره کمدی زندگی و طمع بی پایان زندگان از ( چرم ساغری ) بالزاک انداختم....

با حافظ شیراز بر تارک افلاک با فرشتگان سرگشته هم پیاله شدم


خداوندا..!!!دیگر چه بگویم چگونه بگویم که چند سال متوالی برای تسلی دلم از یکطرف وپیداکردن راه حلی برای مشکلی که داشتم جز خداوندان زمین مونسی نداشتم...تا اینکه.....

یکبار احساس استخان شکنی سراپای زندگیم را تکان داد یکوقت عملا دیدم که پیرمیشوم و هنوز جای پای هیچ زنی در بیکران بی آب وعلف زندگی سرسام گرفته ام پیدا نیست.....!!!

تنفر شدیدی نسبت بهر چه شاعر است و نویسنده است در من بوجود آمد،چون یکباره بخاطرم آمد که این انسانهای معروف که ظاهرا خدای معنویات هستند هرگز صمیمانه درباره  تیربختانی چون من که تنها گناهشان فقدان سلامت درونی است نگریسته اند،هرگز نخواندم که یکی از آنها عاشق پسرانی چون من شده باشند.واگر تصادفا هم چنین کاری کرده اند پایه اش بر اساس ترحم بوده نه محبت....ترحم.....ترحم....!!!!

آری خداوندا قلب هیچکس نباید بخاطر من بخاطر قلب من بطپد برای اینکه اصلا نیستم !نه .خداوندا! مرا چرا آفریدی؟ برای چه؟؟؟برای که آفریدی؟ برای نشان دادن عظمت وقدرت زیبائی؟ برای این کار وسیله ی دیگری جز (سلامت) این منبع تیر بختی زندگی تیره بخت من نداشتی؟

آه خدایا مرا ببخش که اینگونه با خالقم لب به سخن گشوده ام و در برابرش تند گویی میکنم...خود هم دلیل این جسارت را نمی دانم شاید به خاطر سرنوشت نگون بخت ام است یا به خاطر چند جمله ایست که میخواهم برای یکی از بندگانت بنویسم.آری یکی از بندگانت دختری زیبا روی .مهربون.خوش اخلاق بادلی لبریز از محبت که مدت هاست وارد زندگی ام شده . (ادامه دارد)

نامه ای به اون که دوستش دارم :

این نامه انعکاس واپسین طپش قلب محنت بار یکی از هزاران مرد بیگناه است که اجتماع ، در ظلمت شب احتیاج ، کلمه سلامتی را از قاموس زندگیش ربوده است .

 

مه رخ من ! این آخرین نامه ایست که از یکوجبی گور زندگی واژگون بخت خود  برای تو می نویسم ..

فاصله من – فاصله پیکر درهم شکسته من – با گور بی نام و نشانی که در انتظار من است یکوجب بیش نیست ..

این نامه ، هذیان سرسام آور رویای وحشتناکی است که در قاموس خانواده های بدبخت نام مستعارش زندگیست ..

زیبای من ! شاید آخرین کلمه ی این نامه ، به منزله نقطه ی سیاهی باشد بر آخرین جمله داستان غم انگیز زندگی از یاد رفته دخترت.......

خدا میداند که در واپسین لحظات عمرچقدر دلم می خواست پیش تو باشم...و پس از سه سال جان کندن تدریجی ،  در آغوش پر محنت تو با دست تو به مرگ می سپردم ...

افسوس که تو اینجا نیستی ... نه تنها تو ، هیچ کس اینجا نیست... جز این پیکر در هم شکسته ام

هستی من می دانم که با خواندن این نامه ، بخاطر بخت سیاهی که من داشته ام تا حد جنون خواهی گریست ...

گریه کن عشقم ! ....بگذار اشکهای تو سیل بنیان کنن تا شاید شستشو گر بنای عشق من و تو باشد

مونس من ! خواهش میکنم اجازه بده  قبل از مرگ هر چه درد بیدرمان در پهنه این دل ماتمزده ام دارم ، به صورت قطره های سرگردان مشتی سرشک دیده گم کرده به دامان محبت بار تو بسپارم ....

میدانم هرگز باور نمی کردی اینچنین نامه ای به دست تو برسد ؛ چگونه بگویم عمرم ؟!.... که ازبخت من بدخت ، در عصری به دنیا آمده ام که " شرافت " به طوررقت انگیزی بازارش کساد است

آن روز که تو کوچه تو را دیدم، لحظه ی ورود تو به زندگیم بود بعد از آن روز ،ثانیه به ثانیه حس عاشقانه ام به تو شدیدتر میشد روزی که صدای تو را میشنیدم و یا تو را میدیدم غم های خود را فراموش میکردم چون تنها کسی بودی که میتوانستم به او تکیه کنم

بعد از مدتی متوجه شدم که بهت وابسته شده ام ،هر لحظه در اندیشه تو بودم و هر ثانیه که میگذشت بیشتر حس میکردم که دوستت دارم سال ها بود که اینجور حسی رو در خود ندیده بودم برای مدتی همه درد هامو فراموش کردم و بعد ......(ادامه دارد)


[ سامان آزادبخت ] [ نظر ]